A Simple Key For داستان های واقعی Unveiled

زوجی برای مشاوره نزد من آمدند. از همان ابتدا غم و یأس در چهره‌شان موج می‌زد. هر دو جوان و محجوب بودند؛ رامین و نازنین پسر عمو و دختر عمو بودند، این داستان آنهاست.

مولی با انگیزه تمام تلاش خودشو کرد و چند هفته بعد، کارنامش از مدرسه اومد.

نهرها در محوطه مسافرخانه باید در اطراف محل کلیسا تغییر مسیر می‌دادند و بسیاری معتقدند این انحراف آب تا حدی مسئول قرار گرفتن این منطقه در معرض انرژی تاریک است.
Rastannameh
هتل استنلی در استس پارک کلرادو، کمتر از شش مایل از پارک ملی کوه راکی فاصله دارد. البته شاید موضوع قابل توجه‌تر، جذابیت ادبی، سینمایی و ماوراءالطبیعه آن باشد که توسط فیلم کلاسیک استنلی کوبریک در سال ۱۹۸۰ به نام «درخشش»، بدنام شد.

سال ۱۸۹۲ بود و کیت مورگان یک زن ۲۴ ساله بالغ و توانا بود. به گفته هتل بدنام کالیفرنیا، دل کورونادو، او در روز شکرگزاری به این استراحتگاه رفت. برخی می‌گویند که او هرگز از آن‌جا خارج نشد.

اگر این مطلب را دوست داشتید، پیشنهاد می‌کنیم که مطلب زیر را هم مطالعه کنید

برای خواندن حکایت های شیرین به مقاله حکایت های گلستان سعدی مراجعه نمایید.

ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی می‌نویسم.

به هر حال هراسان بازی خود را رها کردیم و به سمت پله ها دویدیم . اما همچنان حواسمان به آنها بود . ناگهان یکی از آنها به به حالت دو که همراه با جیغهایی کر کننده به سمت ما آمد . من که مواظب کوچکترها بودم آخرین نفر به پله ها رسیدم . وحشت و دلهره ام وصف ناپذیر است آن موجود بی رحم و خشن که بهتر است او را جن نام گذاری کنم درست پایین پای من بود و دستش به پاشنه ی پایم میرسید. حالا که به خوبی میتونستم او را ببینم سیه چرده و پیر و عبوس بود و از دیدن او بشدت ترسیدم و با صدای بلند جیغ کشیدم وبا صدای بلند جیغ کشیدم .

اما روز بعد به پلیس اعتراف کرد. در ادامه این داستان واقعی ارواح او ادعا کرد که صداهایی را در خانه شنیده که از او خواسته‌اند پدر و مادر، برادران و خواهرش را بکشد. این اولین بار نیست که دی فیو ادعا می‌کند که چنین صداهایی را شنیده است.

دو گدا در خیابان نزدیک کُلوسیُو شهر رم کنار هم نشسته بودند. یکی از انها روی زمین صلیبی گذاشته بودو دیگری یک ستاره داوود.

سپس او را قطع کردند و جسدش را به رودخانه انداختند. برخی بر این باورند که روح او همچنان زنده بوده و این زمین‌ها را تحت نظر دارد.

دخترک با هیجان سر تکون داد. “من اونو می خوام! من اونو می خوام!”

دختر پدرش را در آیینه جلوی ماشین نظاره کرد که با گام‌هایی خسته در زیر باران به سمت پایین جاده می‌رفت تا در سیاهی شب از دیده پنهان شد. یک ساعت از رفتن پدرش می‌گذشت. دخترک در شگفت بود که پدرش چرا هنوز بعد از این همه وقت بازنگشته است. او بسیار نگران بود چرا که پدرش تا آن موقع باید برمی‌گشت. در همان هنگام، نگاهی به آیینه جلوی ماشین انداخت و شمایلی را دید که از دور به سمت ماشین حرکت می‌کرد.

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *